دیوونه بازی

سلام به همـــــــــــــه ی بچه های گل!مخصوصا شما دوسته عزیز

امروز میخوام چنتا از دیوونه بازیا مون رو به روایت متن و تصویر براتون بگم و بزارم(چقد کتابی شد.یوهو)

اول بگم که خیلــــی زیاد بخوام بگم دونه دونه ولی چنتاشو میگم بخندیم دوره هم

عاقا ما بعضی وختا که دوره هم جمع میشیم یه چیزی مثل گوشی یا هر چی شبیه به اونرو رو زمین

میچرخونیم روبه هر کی اومد بقیه یه کاری رو میگن که اون باید انجام بده...حالا هر کاری که گفتن رو

باید بدون چون چرا انجام بده...یه روز،من و مهدیااار..(الان یه ابر بالا سرم باز شد تصویری میتونین رویت

کنین.هرهر!)رفته بودیم بیرونا بچرخیم!گفتیم بریم ذرت مکزیکی بخوریم.عاقا جاتون خالی خوردیم و 

هی گوشی میچرخوندیم رو میز!یه بار سمت من یه بار مهدی میومد!عاقا روبه مهدیار اومد و منم رو

زبونش فلفلو خالی کردم کیفشو ببرهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید بعد رو به من اومد رفتم صورتم چسبوندم به شیشه

اکواریم و برگشتم(حالا فک کن کافی شاپ و بود و پر از ادم.تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید)دوباره روبه مهدیار اومد و گفتم موقع رفتن هر چی اشغال رو میز هست رو جمع میکنی میریزی تو کیفت میاری بیرون.مهدیار:تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

چه صحنه ای شد جاتون بسی خالی...من:تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید!

اووووووووه اون روز چه کارا که نکردیم رفتیم بستنی فیقی بخوریم مهدیار از ته(یعنی از نونش)بستنی رو خورد و

کلی خندیدیم.بعد روبه من افتاد و مهدیار گف هر جا تو خیابون زدم کنار میری وسط خیابون میرقصی.چشتون روز بد

نبینه مردم اون موقع....یادم میاد وااااای نچ نچ

خلاصه از این کارا زیاد میکنیم دیوونیم دیگه.مهدیار:چیه؟؟مگه دیوونه ندیدی؟من:مهدیار کوتا بیا داداش

برید ادامه مطلب تصویریش موجوده از این دیوونه بازیا..خخخخ

ادامه مطلب ...

22 بهمن استیریتی


سلام

امروز تی وی داشت از 22 بهمن میگفت یاد 22بهمن پارسال افتادم 

خدایی خیلی حال داد ...حالا بزار بگم می فهمید!!!

پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم عع عع  عع عع این کارا چیه

دارم تعریف میکنم خجالت بکشین

خوب پارسال نزدیکای بهار ک همون بهمن خودمون میشه (وجدان امیر:چطوری بهمن؟)

داشتیم تو استیریت قدم میزدیم ک یهو دیدیم داره همه جا میلرزه تا برگشتیم دیدیم از اون

دور داره گرد و خاک بلند میشه یکم ک اومدن نزدیک حالا فهمیدیم تظاهراتِ

مانم این افتخوار رو بهشون دادیم و همراهیشون کردیم

خلاصه داشتیم همین جوری میرفتیم ک رسیدیم به جایی ک پرده میزنن تا مردم روش

نقاشی بکشن. از بین بچه ها محمد کاریکاتور بلده،یه خودکار امیر بهش داد و شروع کرد

ب کشیدن نقاشی.

یه پسره از اون پرو هاش اومده بود فضولی بیچاره یکمم قیافش کج و کوله بود

دیدیم داره پرو بازی در میاره به محمد گفتیم کاریکاتورش رو بکشه ،نامرد محمد خیلی

خنده دار کشید مانم این قدر بهش خندیدیم تا خجالت کشید و رفت همین جوری

با این سرگرم بودیم و از همه جا غافل ک دیدیم دورمون رو زنونه گرفتنHairdoHippieArabic Veil

خلاسه ما ب کارمون ادامه دادیم البته این دفعه سوژمون زن ها شدن ، یه دختره اون جا بود

از این کرمی ها محمد هم جوری کاریکاتورش رو کشید ک همه ی زن های دورمون

خندشون گرفته بود .....بعده یه کم،یه زنه اومد هی گیر میداد میگفت طرف زنونه

چیکار میکنید ،هرچی بهش میفتیم اون موقع ک ما میومدیم مردونه بود گوش نمیداد

اخرش یه چیزیش گفتیم و رفت ،بعد دو دقیقه مامور اورد حالا مامورش ب

درک این وسط کاریکاتور ا ح م د ی ن ژ ا د هم کشیده بودیم ..دیگه حمید جلوش

وایساده بود یا رو هم هی میگفت برید

تا از زیر پرده رفتیم اونور پا ب فرار گذاشتیم

.

.

.

اینم اهنگ از تَن ب تِن (تن ب 10) هست ک شاد خونده خیلی خوشمله...ب قول محمد

برای جوونای امروز یاس، اسمشم ما تنبلیم هس

دانلود


(عنوانم میخواد واسش بزاره!بیا برو)

چند سال پیش...بگو خب!اقا ما مدرسه رو دودَر(جیم زدن منظورشه)کردیمو!فرداش که رفتیم

مردسه،دیدیم صدا میزنن فلانی و فلانی و...(اینا که همه یه نفرن!)بیان دفتر!خلاصه مجبور

شدم بگم مریض بودم و گواهی دارم خونس یادم رفته بیارم!اونام نامردا گفتن فردا نیاری رات

نمیدیم!!من:

چشتون روزه بد نبینه،شب با حسین پیاده راه افتادیم رو به اورژانس،هی راه رفتیم و هی راه

رفتیم تا رسیدیم به اورژانس،نوبت گرفتمو نشستیم تا نوبتمون بشه بریم تو....نوبته ما شد:

{فضای اونجا رو این شکلی فرض کنید که وختی میرفتی دکتر معاینت کنه دو تا میز بود و دو تا دکتر

من کناره دکتر اولی نشستم و حسینم باهام اومده تو کناره میزه دکی واستاده}

دکتر:خب چه مشکلی داری؟

من(با صدای خسته و بیحال):اقای دکتر حالم خوب نیس.سرگیجه دارم و گلوم درد میکنه

دکتر:چرا رنگت پریده؟استینت رو بزن بالا فشارت رو بگیرم ببینم

در حال گرفتن فشار...loading

دکتر:اوووه اوووه فشارت خیلی پایینه!(یهو یه نگاهی به من کرد انگار مجرم گرفته)

من:(پیشه خودم میگفتم من که چیزیم نیس.چی میبافه این واسه خودش)

دکتر:خب برو بیرون یه نیم ساعت بشین ببینم فشارت میاد سره جاش یا نه

اقا ما رو میگی اینقد ترسیدیم که نگو...پیشه خودم میگفتم نکنه واقعا چیزیم شده.نیم ساعت نشستم ولی خودم احساس کردم تغییری نکردم.دوباره صدام زد رفتم تو

دکتر:بشین فشارتو بگیرم(با یه پوسخند و یه نگاه به اون دکتره بغل دستیش)

فیس فیس فیس فیس(صدای فشار سنج)

من:هاج و واج و متعب نشستم ببینم چیم شده خودم خبر ندارم

دکتر(بعد از اینکه فشارمو گرفت و با یه نگاه کاراگاهی):چی چی مصرف میکنی؟

من:یعنی چی؟

دکی:حوصله ندارم بگو چی مصرف میکنی تا بهت بگم چیکار کنی

من:ولمون کن اقای دکتر،مصرف چیه؟!یعنی من معتادم؟

با پرویی تمام برگشته به اون یکی دکتره میگه:اینو باش فک کرده من آررررم،

اون یکی دکتره(رو به من کرده):...نترس!بگو چی میکشی.دکتر مرحمه ادماس!بگو جانم!

من همچنان:(موندم چی میگن این دیوونه ها واسه خودشون)

حسین این وسط:

برگشتم به دکتره میگم من فقط گواهی میخوام واسه دیروزم که حالم بد بوده همین

دکتر:نه اینجوری فایده نداره.فردا من بیمارستانم بیا اونجا که ازت نوار قلب و نمیدونم چی چی

بگیرم.ایشالله که ترکت میدیم و خوب میشی

من:گفتم باشه حالا شما گواهی رو بدید من فردا حتما میام

گواهی رو گرفتم با حسین اومدیم بیرون.اون که فقط میخندید.منم که هنگ بودم،برگه دستور

پزشکیش رو پاره کردم(کاغذ کمتر،درختان بیشتر) و گواهی رو به جیب نهادیم و رفتیم

نتیجه گیری:

هیچوخت 10 کیلومتر پیاده روی نکنید تا اورژانس،چون فشارتون می افته و دکتره خنگول شما رو

معتاد خطاب میکنه و خودت کم کم باورت میشه معتادی

17اذر چه خبر بود؟

اُوهوووم...

17 آذر چه روزی است؟(بود)؟؟؟

    1.روز ملی شدن صنعت نفت                                                         2. 11سپتامپر

3.قیام خونین 17شهریور                                                              4.تولد داش حسین


بــــــــــعله درست فهمیدید!احسنتتولدِمنهالبته متاسفم واسه اونایی که جوابو اشتباه

زدنخلاصه بِگذَریم...داستان از این قراره که 17 اذر تولد من بود که واقعا جای همتون خالی

بود!شاید بپرسین چرا خالی؟چرا پر نه!اخه واسه این که همه ی بروبکس استریتی

دور هم بودیمحالا میخام داستانو به طور سانسور شده(غُلاصه ای)واسَتون بگم...

اولش که قرار شد بریم باغ فین(پاتوقِمونه)جای خیلی با صفاییهکه نشد که البته بعدِش

رفتیمجاتون خالی اول که از سرما یه قوری چای سفارش دادیم...بعد با چند دست کشک

بادمجونای معروفِمو یه دلی از عزا در اوردیمخلاصه بعدشم یه چند دست لبوی شفارشی

گرفتیم که واقعا لبوهاش خوردن داش...خلاصه میرسیم به جای خوب داستان که چه لحظه ی

شیرینیه(البته بیشتر واسه من)از اون جایی که من شکارچیه سوژه های نابم از بین کادو هم 

یه سوژه گرفتمکه عکسِشَم گذاشتَمولی اما محتواش چیز خوبی بوداحالا نمی پرسین

که چرا از کیک خبری نیست؟اخه داستان داره...صب کن اول عکسش رو بزارم



 ماجرا از این قراره که تولد یکی از بروبوچ استریتی بود...اونم بیچاره از همه چی بی خبر یه کیک

سفارش داده بودماهم نامردی نکردیمو کیکو تو صورتش زدیمنمیدونید چه حالی میده

(اینم قیافه ی بَکس هنگام زدن کیک توی صورتش)...(اینم قیافه ی اون)

البته این کار واسه افراد زیر 18سال توصیه نمی شود!

دیگه نمیدونم چی بنویسم!

البته گذاشتن این پست یه کم طول کشید ولی از قدیم گفتن هر وقت جلو سودو بگیری ضرره!!!

سوژه

چند وقت پیش با دوستام رفته بودیم پاساژلباس بخریمکه چشممون به یه مغازه ای افتاد که

چیزای تزئیناتی میفروختاز اونجایی که ادم از این چیزا خیلی خوشش میاد گفتیم بریم یه

سری بزنیمخلاصه وقتی که همین جوری اشیاء رو نگاه میکردیماینا

مثلا منو دوستامیم (وااااااااااا مگه چند نفری میرید خرید)چشمون به مجسمه ای خورد که این 

پایین دارین می بینید خلاصه این سوژه ی بحث اون شب ما شده بود

شرح موضوع عکس:

    وقتی اماکن تا این حد گیر میده!!!!باید اینجوری اجناس رو سانسور کرد

من بجا صاحب مغازه از شما عذر خواهی میکنم بخاطر کمبود امکانات و شطرنجی نبودن



مراحم شدن:))

خاطراتمون رو شروع میکنم بعدش ابصارش رو میدم دسته مهدیار،خودش بلده چیکار کنه

چند قرن پیش که ماها تازه داشتیم بزرگ میشدیم خیلی شیطون و به قول معروف جنس خراب

بودیمFarting

مشهد که میرفتیم یا وختی دوره هم جمع میشدیم زنگ میزدیم به این و اون و سر به سرشون

میزاشتیم و کلی میخندیدیم زنگ میزدیم اونم نه صبح نه ظهر نه شب ، نصفه شب زنگ 

میزدیمو مردم رو از خواب بیدار میکردیم و ادرس دفتر و شماره تلفنِ مجتهدا رو ازش میپرسیدیم

(مریض بودیما)یه بار ساعت 3 بعد از ظهر بود ما تو قطار بودیم داش حوصلمون سر

میرف که یهو چشممون خورد به دسته ی صندلی قطار دیدیم یکی شمارشو نوشته()

زیرش نوشته حمید رضا!!ما هم همه با هم فکرمون رفت یه جا،اونم اینکه چه سرگرمی بهتر از

این!خلاصه زنگش زدیم بعد از کلی بوق خوردن بالاخره برداشت 

بهش گفتیم: حمید کجای؟

گف:(با صدای خسته و خوابالود)خونم خوابم برده بود

گفتیم:حمید من دو ساعت اومدم در خونتون بدو بیا دمه در دیگه بدو

گف:الان لباس میپوشم میام ، همین الان اومدم صب کن

ما:

اون:

آخی خواب بود کلا هنگ بود یادش رفت شماره رو نیگا کنه یادش رف بپرسه شما

ما:..........

اصلا یه مزه ی خاصی داشت وختی یکی رو اینجوری میزاشتیم سره کار

حالا تو ادامه مطلب یه فایل صوتی هست که مال همون قرن ـهاس! بد نیس باحاله...


ادامه مطلب ...